۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

یه روز خوب میاد...

این روزها
کتاب می خوانم. داستان کوتاه. تاریخ هنر. پیشینه ی سفال. جزوه ی لعاب. ریدر. کارگاه می روم. سفالگری می کنم. لعاب می زنم. فیلم می بینم. موسیقی گوش می دهم. گاهی با تعداد انگشت شماری از دوستانم قراری می گذارم. فکر می کنم. طرح می زنم. سفالگران دیگر را پیدا می کنم و گاهی از آثارشان لذت می برم. با همسرم خوش می گذرانم. گاهی به دلایل کوچک و خنده دار با هم دعوا می کنیم و البته سعی می کنم گذشته را فراموش کنم... دوست دارم به شهر کوچک خودمان برگردیم... برای اوضاع کشورم غصه می خورم و گاهی هم گریه می کنم. برای زندانیان و آنهایی که هیچ اثری ازشان نیست... برای کودکان کشورم...
و در کنارهمه ی اینها آرزومی کنم کاش مادری هم می کردم.