۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

...

بی هیچ نامی ،
می آیی ،
اما تمام نامهای جهان
با توست !
وقت غروب
نامت
دلتنگی ست !
وقتی شبها چو روح عریان
می آیی ،
نام تو وسوسه است !

فرید میرخانی از دوستان خوب من دو سال پیش این شعر ! زیبا رو برام اس ام اس کرد و من هنوز هم نگهش داشتم.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

محل امن عشق

وقتی کسی را به اَمان خدا می سپاری که دیگر جای نگرانی ندارد. خیالت راحت ، جایش امن است. برو و به زندگیت برس.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

مارمولک ایثارگر

در صفحه يک از شماره 312 خبرنامه موسسه تحقيقات جنگل ها و مراتع کشور، حکايتي پندآموز از رخدادي عجيب درج شده که حتي اگر اغراق آميز و نامحتمل هم باشد، حاوي پيام و زنهار ارزشمندي به آدميان است.ماجرا از اين قرار بود که يکي از شهروندان ژاپني پس از ديدن ميخي که بر بدن يک مارمولک فرورفته سخت حيرت زده و ناراحت مي شود. او بعد از آنکه تصميم به تخريب ديوار قديمي منزل و بازسازي آن کرده بود، اين مارمولک دردمند را بر سينه ديوار مي بيند و بسيار حيرت مي کند، چرا که چندين سال از زدن آن ميخ به ديوار مي گذشت و در تمام اين زمان طولاني، جاندار بي گناه نه تنها اين درد را تحمل کرده بود، بلکه همچنان زنده مانده و مرگ را به چالش کشيده بود، اما چگونه؟، مگر مي شود مارمولکي که حرکت نمي کند و اسير شده است، بتواند غذاي مورد نيازش را براي 10 سال تامين سازد. آن ژاپني نيز، کارش را تعطيل کرده و غرق در حيرت به مشاهده مارمولک و کشف راز ماندگاري و بقايش مي پردازد که ناگهان صحنه شگفت انگيز ديگري را مي بيند. او مارمولک ديگري را مشاهده مي کند که با دهاني پر از غذا به مارمولک اسير نزديک شده و بدين ترتيب او را تغذيه مي کرده است،آن مرد با خود مي گويد؛ «اگر موجودي به اين کوچکي مي تواند عشق به اين بزرگي را با خود حمل کرده و بپروراند و سال ها، ايثارگرانه عشقش را نثار يک همنوع کند، ما انسان ها از چه ظرفيت بزرگي براي مهرورزي و نيکوخصالي برخوردار هستيم و تا چه حد مي توانيم عاشق باشيم.»

...

من می روم. سرانجام روزی از اینجا رها می شوم و تنها سفرم را آغاز می کنم.
بی مکان و زمان ، در پی اندیشه ای شاید ، بی ترس از تشنگی ، دوری ، گم شدن ، تنهایی و مرگ.
حالا هنوز پاهایم به ریشه های زمین گره خورده است. حالا هنوز بار وابستگی و تعهد آنقدر سنگین است که نمی توانم کوله بار سفر را ببندم.
..........
ما خویش را تکثیر می کنیم. به این فکر می کنم که انسانها همیشه دوست داشته اند تکه ای از وجودشان را بین دستها بگیرند و خویش را تماشا کنند. وقتی ما بزرگ می شویم لحظه تولد و دوران کودکی مان را فراموش می کنیم. و این دلیل تکثیر شدن ماست. اگر اینگونه هم نبود شاید آدم و حوا به بهشت بازمی گشتند.
حالا من نیز می خواهم ذره ای از وجودم را به دنیای بیرون هدیه کنم. خودخواهی بزرگی ست که خداوند در ما نهاده است. کاش می شد گذشت و این آتش بیشتر خواستن را خاکستر کرد.
می ترسم. با کودکی که قرار است از من زاده شود ، گره ها کورتر می شوند و من ماندنی تر.
به راستی تا زمانی که او را در خود دارم ، به تمامی مال است. او می تواند تا همیشه با من باشد. می می توانم تا همیشه با او سفر کنم و هیچوقت تنها نباشم. خدا هم که با ماست.

خاطره ها

اگر یک شب تو را در خواب بینُم
به دریا نقشی از مهتاب بینُم
دوباره بینُمت خندون بیایی
دوباره سینه رو بی تاب بینم
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت
اگر یک شب تو برگردی دوباره
به گیسویت می افشونُم ستاره
نمی دونی مگه ای نازنینُم
دلُم هر روز و شب در انتظاره
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت
به تو گویُم بیا ای نازنینُم
که با مُژگون ز پایت خار چینُم
گل عمر منُ باد خزون برد
گل ناز منی داغت نبینُم
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت

خواننده : محمد نوری / شیفته آهنگ : گردونه

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

همه جانبه

نه اشتباه نكن
حالا شاید
آتشفشانی باشم آرام
لیکن وقت بیدار شدنم
جهانیان به لرزه میافتند

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

بالاخره هر آغازی /فقط ادامه‌ای ست /و کتابِ حوادث /همیشه از نیمه‌ی آن باز می شود

بگذار بی تاب بمانم همانند سبزه ای هرز برای سرکشیدن از زمین
مرا بگذار تا خیال کودکی ببافم با رشته هایی که مرا به زمانهای دور ، خیلی دور پیوند می دهند
کاش بشود کوله ای از تمنای تو را بر پشت گیرم و سفر کنم ، من به راستی می خواهم سفر کنم. بی تعلق جایی
حالا به نقطه ای رسیده ام که می توانم سردرگمی ام را فریاد کنم بی ترس چشمی و گوشی
عشق باید هر لحظه جاری باشد ، مانند خون
اگر بمانم حتما برای توست ، وگر نباشی بی تردید سفر خواهم کرد.
دلم آشوب است ، دستها و پاهایم دسیسه کرده اند. آبستنم گویی

"دارند مرا می برند / روی خاک خوب برایت / اثر دستهای من جاودانه است"

باید عاشق باشم
می دانم چه می خواهم
نگاهی که زیر نفوذ اش تاب نیاورم
مادربزرگها هم گفته اند
" زنی هرزه باش
آن هنگام که مردی را به بستر می کشانی "
می دانم چه می خواهم
مردی و کودکی از پی اش
و عشق
که تویی به تمامی.
می دانم چه می خواهم
باید رها باشم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

از همه جا

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا / الهام دارچینیان
من ابتدا جذب عنوان کتاب ، سپس درگیر داستانهای جذابترش شدم.
حالا می بینم همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد !
....................
تنها خیانت نکردن کافی نیست ، چشم بستن بر خیانت دیگران هم می تواند به همین معنی باشد.
فقط زن بودن کافی ست تا خدایان را حتی ، شیفته کنی. باید زن باشی تا بفهمی.
.....................
خوشا به حال درختان که شاهدان همیشگی اند. از آن زمان که کودکی تاب اش را به شاخه هاشان آویزان می کند ، هنگام عاشقی نام معشوق اش را بر تنه قطور درخت حک می کند و آن زمان که به کهنسالی رسید زیر سایه پر هیبت اش می آرامد. آری درختان گواه بر گذار عمر آدمیان اند.

دیروز و امروز

جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است.
** اگر جانبازی جوانان ایران نباشد نیروی دهها نادرهم به جایی نخواهد رسید.
شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است.
کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز هم خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد. این آرزوی همه عمر من بوده است.
برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم ، بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم.
کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فروریخته به قصد انتقام بیرون می آیند. انتقام از خراب کننده و ندای درونم می گفت برخیز! ایران تو را فراخوانده است و...برخاستم.
سخنانی از نادر شاه افشار

** وقتی این جمله را از نادر شاه خواندم ، به یاد نظریه تعدادی از هموطنان عزیزم افتادم که سعی نمی کنند افق آزادی اندیشی و پیروزی دیدشان را کمی گسترش دهند و عقیده دارند که درست است که این ملت بنا به مناسبتهایی دور هم جمع می شوند و تظاهرات می کنند ، که البته خود ایشان هم از همین ملتند اما اینگونه بی فایده است ، چرا که رهبری نیست تا این اعتراضات را هدایت کند و... و در ادامه معتقدند که باید ابر قدرتی از بیرون رهبری این ملت را به عهده بگیرد.
با احترامی که برای عقاید این ملت شریف مخصوصا سبز اندیشان قائل هستم آیا این کوته بینی و بد اندیشی یک ایرانی نمی تواند باشد وقتی نادر شاه آن زمان اینگونه می اندیشید !؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ایران تلخ...

به پنجه های یخ کرده اعدامیان اوین ، به تل جنازه های شهید راه آزادی
به نو عروس ایرانی ، که عرب باکره اش می خواهد
به کودکان چهارراه یخ بستگی ، بی پناهی نگاه و دستهای کوچکشان
به عشق سنگسار شده زن تن فروش با ایمان
به قلب سرخ تمام هم میهنان آزاده و به سربندهای سبز بیگانگان حتی
اینجا هنوز ایران است.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

همه آنچه می خواهم

کلاویه های پیانو
امواج دریا را می نوازد
هنگام غروب
خاکی و خیس میشوم
با نگاه بی شرم ات

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

حرف آخر

شما صاحبان قدرت به دنبال چه هستید ؟ تاکنون حتما چهار صفحه تاریخ پادشاهان را خوانده اید ، که امسال از کتب درسی دانش آموزان حذفشان کرده اید.
آیا به راستی جهان حقیقی تان را پس از مرگ باور دارید و اینگونه می کنید ؟
خون مردمان را در شیشه های نوشابه کردن قدرت نمی آورد و همیشگی نیست.
شما را به خدایی که فکر می کنید می پرستید اش ، بیایید با هم صادق باشیم. عاقبت خوبی اصلا در انتظارتان نیست. چگونه می توان باورتان داشت به انسان بودن ؟

دست بردارید از این انسان کشی. بگذارید و بروید از این خاک خوب. یا به درستی و انسانیت رو کنید که همیشه فرصت هست.

خوب می دانید ملت شریف با آن شالهای سبز و غریو الله اکبر چه به روزتان خواهند آورد. اما دلشان بسیار غمگین و روحشان بسیار خسته تر است. هر چند به نظر دیر شده است ، با این حال تا دستان گره کرده سبزشان به خون سیاهتان آلوده نشده ، بگذارید و بروید. دور شوید.
هر چه دورتر ، دورتر... .

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

اول زمینی باش ، سپس بپر

امروز با یک حالت عجیبی دلم خواست نامه نگاری کنم. زمانی که داشتم یک نامه شرکتی را برای فرستادن آماده می کردم ، دچار این احساس خوب شدم.
فکر کردم که هیچگاه نامه نگاری نکردم. کسی را نداشتم که قلمم به خاطرش روی کاغذ بلغزد و یا هر روز بی تاب رسیدن پستچی مهربان و لمس دست خط زیبای غریب آشنایم باشم.
تصور باز کردن نامه ، خواندن کلمه به کلمه اش. حظ بردن. و نشستن و نوشتن. پاسخ را.

یکی دیگر از چیزهایی که دوست دارم همین جا بگویم این است که آنقدر که لازمم بود کودکی نکردم. عروسک بازی نکردم. کارتون تماشا نکردم. نه اینکه نداشتم یا نمی توانستم نه ، نمی دانم چرا ، به هر حال طبیعتم اینگونه شکل گرفته بود.

هیچگاه مانند همسن و سالهایم دوست پسری نداشتم. اگر بگویم آن زمان این کار را غلط می دانستم به من نمی خندید ؟ اینگونه بودم و شرایط هم در داشتن چنین عقیده ای یاریم می کرد.
اما حالا همه چیز عوض شده است. همه چیز در من عوض شده ، چرا که خودم بسیار تغییر کرده ام.
امروز 12 مهر ماه هفتمین سالگرد ازدواج من است. به خودم می بالم که هفت سال خوب را کنار همسرم زندگی کرده ام. احساس بلوغ می کنم. بلوغی که به اکنون من تعلق دارد.

اما فضاهای خالی گذشته ام همانند حباب های گل رُسی است که وقتی روی چرخ می گذاری اش ، و شروع می کنی به آمیختن با آن ، تازه می فهمی این حباب ها چقدر می تواند اسباب نگرانی ات از نتیجه کار باشد.

دیروز با دوستی صحبت می کردم. بعد از کلی بحث و مشورت آخرش چیزی به من گفت که تا الان ذهنم را پر کرده است. گفت که من روی زمین به دنبال چیزی هستم که نمی دانم چیست. باید پیدایش کنم و دیگر از راه به بیراه نروم. و چیزهایی از دست... .

نمی خواهم نظری بر نظرش بیا فزایم اینجا ، فقط بگویم اش که من گم کرده ام را یافته ام ، نه اینکه به دست اش آورده باشم که دست نیافتنی و والا ست.
و می اندیشم که تا کَسی پاهایش روی زمین سفت قرص نباشد ، نمی تواند سبک بپرد. تا به لذت و خواسته این دنیا سیراب نشود نمی تواند دل بکند. هر کس را راهی و هر راه مرامی دارد.

مبارک باد هفتمین عاشقانه ما

دوازدهم مهر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و یک ،
دوازدهم مهر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت
هفت سال گذشت
ما عشق ورزیدیم
ما بزرگ شدیم
ما بسیار تغییر کردیم
...
عدد هفت را همیشه دوست داشته ام ، باور دارم حالا که هفتمین خوان زندگی را گذراندیم ، سالی سخت اما پر از تغییر پیش رو خواهیم داشت.
می توانیم به تعداد دوازدهم مهر ماه تمام تقویم های جهان شاد و خوشبخت باشیم.
دوستت دارم مهربان من!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

دعوای عاشقانه

پاها به دستهایم لگد می زنند
در چرخش گردون
دستها ، پاهایم را نوازش می کنند
در جاودانگی تو