۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

چون که می دونم اینجا رو کسی نمی خونه شاید بشه نترسید از نوشتن درونیات عمیق تر. اونچه رو که آدم خودش هم ازشون وحشت داره.
زندگیمو دوست ندارم. قبل از هر چیز خودم که بیشترین حجم اون رو پر می کنم ، خودم رو دوست ندارم. تازگیها دلم می خواد بشینم یه گوشه ی خلوت . نه با کسی حرف بزنم و نه کاری بکنم ، فقط نگاه کنم... آخه حرفی هم برای گفتن نیست جز تکرار کردن و جز بیشتر فرو رفتن.
من سفالگری می کنم و الان هم مدتیه خودم رو مشغول ساختن زیور آلات سفالی کردم. ولی دلم نمی خواد در همین سطح بمونم. دوست دارم حجم و ظرف هم کار کنم. که اونم شرایط خودش رو می طلبه. اگه کار مورد علاقه امم نبود عاقبت خوبی هم در انتظارم نبود بی شک.
چرند می نویسم اما خب به خودم قول دادم اینبار دیگه وبلاگ نویسی رو و ِل نکنم. دکتر هم بهم گفته برای تقویت حافظه خیلی خوبه برام.
تصمیم گرفتم ایندفعه که می رم شمال یه هفته ای بمونم. البته با ابزار و ادوات کار. باید بی وقفه کار کنم.
فعلا همین

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

تغییر یافت !!!

می گردم ، می گردم و می گردم بر این خاک
می چرخم ، می چرخم و می چرخم با باد
می گریم ، می گریم و می گریم از این آب
می سوزم ، می سوزم و می سوزم در این آتش
هستم و هستم و هستم تا نیست شوم
زان پس نیستی را همه هست کنم

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

بیژن نجدی به نویسنده ی محبوب من تبدیل شده است


این آخریها با نوشته های بیژن نجدی ( که روحش شاد باشد ) آشنا شدم. تا حالا با این سبک نوشتن چیزی نخوانده بودم. دوباره از همان خیابان ها کتابی است که هم اکنون می خوانم از بیژن نجدی که البته بیشتر این نوشته ها به کوشش همسرش ( که پروانه محسنی آزاد نام دارد ) گردآوری شده است.

یک سرخپوست در آستارا
آرنا یرمان و دشنه و کلمات در بازوی من
بیگناهان
نگاه یک مرغابی
دوباره از همان خیابان ها
...
)داستانهایی از این کتاب است که من خوانده ام و هر چند که حافظه ی خوبی در به خاطر داشتن خوانده هایم ندارم اما هنوز در وقتهایی که می توانم کتاب به دست بگیرم )، به داستانهایش فکر میکنم .
"دوباره از همان خیابان ها" خیلی راحت در من حل شد.
پیرزن : پس تقصیر چه کسی است ؟ من حتی نمی دانستم اسمم چیست ؟
آن پیرزنی که من نوشته بودم پیر و بدون اسم ، ناگهان روی کاغذ های من به دنیا آمده بود.
...
باید کتاب را تمام کنم. جمله به جمله اش را مزه مزه کنم تا هیچ گاه یادم نرود.

یک سرخپوست در آستارا
عجیب اینکه ماهی ها هیچ وقت بلد نیستند جیغ بکشند. روزهای بارانی آنها دیر می میرند. در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان دهند و از گرم شدن پولکهایشان چیزی نمی فهمند ( فقط ما آدمها می دانیم که می میریم ، می فهمی که ) چند قطره باران مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دور می کند...

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

یه روز خوب میاد...

این روزها
کتاب می خوانم. داستان کوتاه. تاریخ هنر. پیشینه ی سفال. جزوه ی لعاب. ریدر. کارگاه می روم. سفالگری می کنم. لعاب می زنم. فیلم می بینم. موسیقی گوش می دهم. گاهی با تعداد انگشت شماری از دوستانم قراری می گذارم. فکر می کنم. طرح می زنم. سفالگران دیگر را پیدا می کنم و گاهی از آثارشان لذت می برم. با همسرم خوش می گذرانم. گاهی به دلایل کوچک و خنده دار با هم دعوا می کنیم و البته سعی می کنم گذشته را فراموش کنم... دوست دارم به شهر کوچک خودمان برگردیم... برای اوضاع کشورم غصه می خورم و گاهی هم گریه می کنم. برای زندانیان و آنهایی که هیچ اثری ازشان نیست... برای کودکان کشورم...
و در کنارهمه ی اینها آرزومی کنم کاش مادری هم می کردم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

برای من آینده البته که چیز مهمیه ، اما امید به آینده چیز دیگه ایه./پری /داریوش مهرجویی
ابرها
تکه تکه
اما باوقار و بی صدا
می آیند
می نشینند
بر خیابانهایی که
برای رسیدن لغزنده اند...

پاییز 89