۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

...

آرزوهايم
اشك مي شوند و آرام
ردشان بر صورتم مي ماند
و من كه
اشكم دَم ِ مَشكم است
ناگهان
روزي
بي آرزو
...

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

آسمان چرا برای اینان آفتابی شد دگر؟

خوب می دانم امروز 13 آبان است. سال گذشته را که فراموش نمی کنم ، هیچگاه. حتی می دانم چهارشنبه بود. از محل کارم مرخصی گرفته بودم. همه می دانستند کجا خواهم رفت. دوستان زیادی را آن روز بین ولیعصر و هفت تیر که میدان جنگ شده بود ، دیدم...
به خاطر خیلی چیزها یادش بخیر...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

گاهي شك كن !

هراس مي ورزم
به روزهايي كه باطل مي شوند
و نه سياهي شب
با تيك تيك ساعت اش ،
كه شعله ي نوري ، آويخته بر ديوار
دنياي ام را روشن مي كند.
از آدمها مي ترسم
آنها كه با زبانشان
فكرها را بند مي آورند
به آنكه مي گويد: دوستت دارم
شك مي كنم و
ايمان مي آورم
به كسي كه از فاصله اي معين
به من نزديك تر نمي شود.
روياهايم را چه ره به واقعيت ؟!
زنده ام مي دارند...