می خواهم حرفی بزنم تا همه درونم برایت روشن شود. آنقدر گویا باشد که بگذاری مرا و بگذری ، از هر آنچه که خواسته بودی ، ساخته بودی و آرزو می کردی. چگونه می شود گفت که آدمی ، آدم دیگری را می شناسد ؟! هیچگاه اتفاق نمی افتد. همیشه می توانی منتظر پرده ای جدید از یک نمایش تلخ باشی. غمگین که می شوم ، سکوت بهترین و قشنگ ترین عکس العملی است که می توانم نشان دهم. پس دیگر از من مپرس از چه ! ساکتم. بدان اگر در بین دیگران ناگهان سکوت اختیار می کنم ، حتما به دلیلی ! دلم گرفته است. امروز که بین همه عابران پیاده ایستاده بودم تا چراغ سبز شود ، می اندیشیدم که "سبز" رنگی ست که اجازه عبور می دهد. رنگی برای تایید کاری که می توانی و می خواهی ! انجام دهی. برای بیان و خواستن مطالبات اجتماعی مان رنگ خوبی را انتخاب کرده ایم. و این اصلا ! تمام ماجرا نیست !!! .............................................
هیوا مسیح / من از دنیای بی کودک می ترسم می دانی ، باید راحت زندگی کرده باشی تا حرفهای شیرین بزنی ، اگر نه دنیا آنقدر تلخ است که رویای کودکی و نامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند... ...! مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچکترین چیزها ، که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند. اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است...کسی چه می داند به سر آدم چه می آید...
این روزها چه یادت می کنم ! این روزها که حتی باران هم بوی غربت می دهد. این روزها که عطر باروت در فضاست. صدای فریاد ، آشناترین موسیقی و دستهای مهربان به مشت نفرت بدل شده اند. هیچگاه از یاد نمی برم که چگونه شبی میهمان خوابم شدی ، ناگهان ، بی سر بی صدا ، و آنگونه مرا از پر کشیدنت آگاه کردی ، که فهمیدم آنجا ، تا همیشه در انتظارم خواهی ماند. این روزهای تلخ اگر بی عشق بگذرد... لیکن کسی هست که همیشه تنهاست. بگذار و بگذر...
ممکن است باران بیاید آنقدر تند که خیس شوم آنقدر خیس که بی شک سرما بخورم ممکن است خیلیها نگرانم شوند مثلا مادرم و اینکه اتفاقی برایم بافتد هیچ دلم نمی خواهد اما غیر ممکن هم نیست راستش... حتی مجبورم دروغ بگویم اصلا فکر نکن که نمی ترسم انسانم و ترس عنصر مهمی از احساسات من است . . . اما... بی تردید حضور خواهم داشت همراه دیگران نیازی به نشان سبز ندارم می دانی که حضورم سبز است نگرانم اما خواهم رفت و می مانم تا همیشه