۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

...دل ِ درد

کودکانی که امروز می شناسم
قرار بازیهاشان سر چهارراه یخ بستگی
نه با فرفره
نه با تیله های رنگی
...
هوای تنفسشان
آنفولانزای خوکی ست
دل آرزوهاشان ، آیینه ای به رنگ شب
به رنگ فراموشی ست
...
با اینهمه
از التماس فال حافظی بی تاب
روی می گردانم

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

رنگ عبور

می خواهم حرفی بزنم تا همه درونم برایت روشن شود. آنقدر گویا باشد که بگذاری مرا و بگذری ، از هر آنچه که خواسته بودی ، ساخته بودی و آرزو می کردی.
چگونه می شود گفت که آدمی ، آدم دیگری را می شناسد ؟! هیچگاه اتفاق نمی افتد. همیشه می توانی منتظر پرده ای جدید از یک نمایش تلخ باشی.
غمگین که می شوم ، سکوت بهترین و قشنگ ترین عکس العملی است که می توانم نشان دهم. پس دیگر از من مپرس از چه ! ساکتم. بدان اگر در بین دیگران ناگهان سکوت اختیار می کنم ، حتما به دلیلی ! دلم گرفته است.
امروز که بین همه عابران پیاده ایستاده بودم تا چراغ سبز شود ، می اندیشیدم که "سبز" رنگی ست که اجازه عبور می دهد. رنگی برای تایید کاری که می توانی و می خواهی ! انجام دهی. برای بیان و خواستن مطالبات اجتماعی مان رنگ خوبی را انتخاب کرده ایم. و این اصلا ! تمام ماجرا نیست !!!
.............................................
هیوا مسیح / من از دنیای بی کودک می ترسم
می دانی ، باید راحت زندگی کرده باشی تا حرفهای شیرین بزنی ، اگر نه دنیا آنقدر تلخ است که رویای کودکی و نامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند...
...! مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچکترین چیزها ، که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند. اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است...کسی چه می داند به سر آدم چه می آید...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

هوایت...

این روزها چه یادت می کنم ! این روزها که حتی باران هم بوی غربت می دهد. این روزها که عطر باروت در فضاست. صدای فریاد ، آشناترین موسیقی و دستهای مهربان به مشت نفرت بدل شده اند.
هیچگاه از یاد نمی برم که چگونه شبی میهمان خوابم شدی ، ناگهان ، بی سر بی صدا ، و آنگونه مرا از پر کشیدنت آگاه کردی ، که فهمیدم آنجا ، تا همیشه در انتظارم خواهی ماند.
این روزهای تلخ اگر بی عشق بگذرد...
لیکن کسی هست که همیشه تنهاست. بگذار و بگذر...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من و توهم پس از 30 سال

می اندیشیدم در هاله ای از نور زندگی می کنم
لیک می بینم که در حجمی از دود مانده ام
.
.
.
اسپند
دود
کرده اند

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

تنها ، آرام و سنگین می مانم !

دیشب خواب دیدم مردانی با شوک الکتریکی مرا زده اند ، پاهایم تا همیشه کبود ماند.
امروز خواب من چه تلخ ! تعبیر شده است...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

کلماتی که دوست دارم

شمعدانی گلدان پشت پنجره
که قرمز شود ،
عشق
همین اطراف پرسه می زند.
پاییز
گنجشکان باران خورده
فوج فوج
به حیاط بی خانمان ها
قلبشان می تپد.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

13 آبان

ممکن است باران بیاید
آنقدر تند که خیس شوم
آنقدر خیس که بی شک سرما بخورم
ممکن است خیلیها نگرانم شوند
مثلا مادرم
و اینکه اتفاقی برایم بافتد
هیچ دلم نمی خواهد اما
غیر ممکن هم نیست
راستش...
حتی مجبورم دروغ بگویم
اصلا فکر نکن که نمی ترسم
انسانم و ترس
عنصر مهمی از احساسات من است
.
.
.
اما...
بی تردید حضور خواهم داشت
همراه دیگران
نیازی به نشان سبز ندارم
می دانی که حضورم سبز است
نگرانم اما خواهم رفت
و می مانم تا همیشه

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

و سرانجام آزادی

من امروز
می توانم به آزادی بیاندیشم
.
تصویر می کنم موهای رهایم را
در باد
پستان های زنی را تقدیس کن
که کودکان فردا را شیر می دهد
و آزادگی را سیر می کند
من
به مردی فکر می کنم
که سربلندی به خانه خواهد برد
و دستهای تو
در دفاع تن سنگسار من

وه چه زیبا...

ماه را
میله های پنجره ام تکه تکه کرده اند
تا این تنها من نباشم
که تکه تکه می خوابم
وحید حسینی