۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مومن...

تو بگو این پایان ماست
تو بگو سبز ، زرد می شود
بی شک !
اصلا بگو :
" ایران زباله دان ِ... "
...
من که هنوز اینجایم ،
ایستاده ام...
اگر جهانی ، نمای بیرونی کهریزک است
باشد ،
ایران نمای درونی آن.
...
فقط فراموش نکن ،
من هنووووووز اینجایم ،
ایستاده !!!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کاش بهتر بیاندیشیم...

بله ،
ازدواج موقت ، نه قانون چند همسری...

مجبور به بچه دار شدن نیستی ، مجبور به زندگی زیر یک سقف هم نیستی ، می توانی هر شغلی دوست داشتی انجام دهی ، تا هر زمان که خواستی درس بخوانی ، تحت امرونهی یک شخص (مرد ) نیستی ، اصلا بد نیست ، خیلی هم خوب است ،اما...
اما یه شرط آنکه حمایت قانون را به همراه داشته باشد. یعنی اگر حرف حاملگی و بچه دار شدن به میان آمد ، مرد زیر همه چیز نزند و زن از آنی که هست بیچاره و تنها تر نشود...
یعنی خیلی خوب می شود اگر با فرهنگ اجتماعی و خانوادگی ما ایرانیها پذیرفته شود. مگر نه اینکه دختران و پسران به دلیل نیازهای انسانی و احساسی وعقلانی خود به سمت ایجاد رابطه پیش می روند و... اما به دلیل نداشتن حمایت و امنیت و مخالفت های ناشی از نادانی و نا آگاهی خانواده ها و اجتماعی به سمت غلط روابطشان رانده می شوند ؟

اما در این بین هستند آنانی که نه به داشتن یک همسر و همراه راضی اند ، که از روی بی تعهدی نسبت به یک زندگی ، ساختار یک اجتماع کوچک را نابود می کنند.... که بدون این قوانین هم به نیازهایشان خواهند رسید !!!

با این قانون شاید کمی به سمت آزادی و امنیت در انتخاب تصمیم گیری برای شروع یک زندگی مشترک برسیم... هرچند که حمایت خانواده ها و تکامل فکری و فرهنگی ما برای رسیدن به آن نقطه مهمترین شرط می باشد...

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

نه ، من گنجشک نیستم.

... دوستی داشتم که صوفی بود. البته نه از اونهایی که صبح تا شب هو هو می کنند و ذکر می گن. اما خب یه جورایی صوفی بود. یعنی روحش صوفی بود. اسمش...اسمش...اسمش خاطرم نیست. می گفت مرگ عینهو لولوی سر خرمن می مونه. می گفت مرگ رو درست کرده اند تا باهاش ما رو بترسونند. عین لولوی سر خرمن که واسه ترسوندن گنجشکها درست می کنند. خوب ، مگه تو گنجشکی ؟ گنجشکی ؟...

من گنجشک نیستم / مصطفی مستور / نشر کاروان

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

هر روز تنهاتر می شوم. سرم در لاک نکبتی که اسمش را زندگی گذاشته اند فروتر می رود.
درست زمانی که یاس به جای ایمان بر بودنم سایه افکنده کارهای عجیبی از من ناشناخته ام سر می زند ، اسم کارگاهم را گذاشته ام گردون ، دلم می خواهد بچه دار شوم ، دوست دارم خانه ای داشته باشم با حیاط ، نه یک آپارتمان چهار دیواری ، درست زمانی که همه از جنگی دیگر سخن می گویند........