۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

آه

اينگونه كه خويشتن را
خالي مي كنم در خاك
هيچ كلمه اي
ياد آورم نمي شود
در ذهن خسته و فراموش كار
آدميان
يي كه دوستشان مي داشتم...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

...

آرزوهايم
اشك مي شوند و آرام
ردشان بر صورتم مي ماند
و من كه
اشكم دَم ِ مَشكم است
ناگهان
روزي
بي آرزو
...

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

آسمان چرا برای اینان آفتابی شد دگر؟

خوب می دانم امروز 13 آبان است. سال گذشته را که فراموش نمی کنم ، هیچگاه. حتی می دانم چهارشنبه بود. از محل کارم مرخصی گرفته بودم. همه می دانستند کجا خواهم رفت. دوستان زیادی را آن روز بین ولیعصر و هفت تیر که میدان جنگ شده بود ، دیدم...
به خاطر خیلی چیزها یادش بخیر...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

گاهي شك كن !

هراس مي ورزم
به روزهايي كه باطل مي شوند
و نه سياهي شب
با تيك تيك ساعت اش ،
كه شعله ي نوري ، آويخته بر ديوار
دنياي ام را روشن مي كند.
از آدمها مي ترسم
آنها كه با زبانشان
فكرها را بند مي آورند
به آنكه مي گويد: دوستت دارم
شك مي كنم و
ايمان مي آورم
به كسي كه از فاصله اي معين
به من نزديك تر نمي شود.
روياهايم را چه ره به واقعيت ؟!
زنده ام مي دارند...

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

در اين دنياي شلوغ...

خانه اي مي خواهم
ديوارش گل و كاه
پنجره هاش
سمت باغ امنيت باز شود
دَقُ الباب در خانه ي من
مرد و زن برابرند.
بي شك پر باشد كوچه
از عطر گل ياس
در حياط خانه ، گنجشكها
جلو پاتان پرواز كنند
چه بگويم ديگر ،
چگونه توصيف كنم ؟
...

...

مي توان تا هميشه
همين جا ،
نشست و نوشت
مي شود حتي بدون
نگاهي از سر شوق
دل تپنده ي دستي را
در دست گرفت
پشت ميله ي همين
پنجره ها...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

حتي همين حرفهاي بي ارزش

هيچ جايي براي تنها بودن نيست
براي نديدن ، نشنيدن
زماني براي خود بودن
بهايي كه براي زندگي مي پردازم
بسيار سنگين است.
و خوب مي دانم چقدركم ارزش است ،
آنچه را كه به دست خواهم آورد...

بي حرفي ، سرد و تلخ ، عبور بايدمان

شادي ها
چه زود ،
بيرحمانه گس مي شوند
در دهان وامانده مان
از اعجاب زمان...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

تكرار

کودکانی که امروز می شناسم
قرار بازیهاشان سر چهارراه یخ بستگی
نه با فرفره
نه با تیله های رنگی
...
هوای تنفسشان
آنفولانزای خوکی ست
دل آرزوهاشان ، آیینه ای
به رنگ شب
به رنگ فراموشی ست
...
با اینهمه
از التماس فال حافظی بی تاب
روی می گردانم

88/8/3

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

تعليق آرام برزخ

مي ايستم
همين جا
در اين لحظه
باد تندي
موهايم را مي برد
با اينهمه
پاهايم در گل
سفت مانده است
نبايد جهنم باشد
بي دليل مي گريم
اما آرامم
كاش بشود بمانم.
دستهايم
هنوز رهايند
همين خوب است
آخر بهشت هم نيست
نگاه مي كنم
خنده ام مي گيرد
گوش مي كنم
...سكوت
ممكن است بمانم !؟
آيا
اينجا
برزخ نيست ؟
زندگي
چونه ايست گل
بين دستان من
و چرخش گردون
تا پاها ياريم كنند...

...

با قلبم
كه تكه ايست
تپنده ي سرخ
همه ي سايه روشن هاي
هستن را پاك مي كنم
به رنگ خون
رنگ درد
يكرنگي را خواهم آموخت
تا سنگي شود در دستم
تزوير را نشانه مي گيرم
...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

...

لعنت به شما ،
من که هیچگاه نخواستم ، حتی نگذاشتم
آنطوری که نیستم ، مرا ببینید
من همین ام ، همیشه همینطور بوده
چرا فکر میکنید مثل شماها هستم ؟
چرا له ام میکنید
وقنی نمی توانم ذره ای گِل را حتی
زیر پا لگد کنم ؟
از من بگذرید
شما را به آنچه برایتان مقدس است
بگذارید خودم باشم
همین

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

...

آنکه
بعد ازیک هفته
بی انصاف تنها یک هفته
می گوید :
" دوستت دارم "
بدان
از همان جا
باید
دوری کنی
اصلا فرار کن
باور کن
خطری ست بزرگ
بیخ گوشت
...
اما آنکه
بعد از یک سال
حتی دو سال
هنوز نگفته :
" دوستت دارم "
شاید
ارزش ماندن را داشته باشد.
هنوز ،
شاید...

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

...

چرا هیچکس از پیشرفت علمی محققان و پزشکان ایرانی در مورد ایمپلنت چشمی خوشحال نمی شود ؟
حکم اعدام برای عبدالرضا قنبری ، معلم دبیرستان صادر شد.
http://www.kaleme.com/1389/01/10/klm-15226



...

خودم را
بزرگ می بینم
نامم را
درشت می نویسم
امضای من
جای زیادی می گیرد
پشت اینها
پنهانم

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

...

گذشته
پاک نمی شود
کابوسها ،
رویاهایم شده اند
لاغر می شوم
اهل هیچ کجایم
نه دیروزم
به کار می آید
نه حالم
خوش است
آینده را
چه کسی دیده !؟

اینگونه ام

تا حضوری
منِ لامکان را
جذب می کند
تا نگاهی غریب
چون آشنا
پلک می زند
تا قامتی محکم
عاشقانه
سَدَم می شود
...
باید گریخت

...

دارم
از درون خشک می شوم
ریه هایم
پرِ ترس
قلبم را
سنگ می کند
حرف
سر امنیتی ست
که نیست
کِی از امید گفتم !؟

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

...

برای بعضی اتفاقها هیچ کلمه ای پیدا نمی شود کرد...
برای کشتار انسانها ، برای شکنجه ، قطع درختان ، کودکان گرسنه ، زنان و مردان بی خانمان...
و لحظه ای که همه چهار ستون بدنت ، اصلا همه بودنت زیر آوار خیانت و بی اعتمادی زخمی شود. هیچ کاریش نمی شود کرد ، باید صبور باشی تا زمان ، جریان ِ تند ِ زشتی را در زندگی ات آرام کند. فقط آرام ، چون زشتی اش تا همیشه می ماند.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

درد یعنی زندگی

حالا سمت چپم...
وقتی تخمدانهایم تیر می کشند
- آخر می دانی درد نمی گیرند ، می سوزانند ! -
حس زن بودن می کنم
حتی اگر سالی یک بار رخ دهد

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

من ، او هستم...

احساس می کنم دنیا رو به پایان است. به نظرم می رسد انسانها دارند زور آخرشان را می زنند. می ترسند آخرالزمان برسد و آنها هنوز خیلی کارهایی را که فکر می کنند باید ! بکنند را نکرده باشند وهمینطور حرفهای زیادی نوک زبانشان مانده باشد...
بنابراین کارهای بسیار عجیبی گاهی از ما سر می زند ، تا به حال پیش نیامده که فکرکنی چقدر برای خودت حتی ، عجیب شده ای ؟ و چقدر غیر قابل پیش بینی ؟ و دقیقا به همین خاطر هم هست که دائما در حال شُک شدن هستیم ، از رفتار و گفتار افراد مقابلمان ، آنها هم در مقابل ما البته.
اگر به فرض هم از همین الان ، زمان کمی برای زیستن داشته باشیم ، طبیعتا فرصت زیادی برای جبران آنچه پشت سر گذاشته ایم را نداریم ، نمی توانیم همه حرفهایی را که می خواستیم بگوییم را در یک جمله خلاصه کنیم و همه آنچه هستیم را آوار کنیم سر طرف مقابلمان و از طرفی همه احساس او ! را با جمله ای یا حرکتی ناپخته خط خطی کنیم.
اصلا چرا هر آنچه را که احساس می کنیم باید به زیان بیاوریم ؟ آیا او ! آمادگی پذیرش احساس یا منطق من را دارد ؟ آیا ممکن نیست همان فرصت گاهگاهی و کوتاه ِ با هم بودن را از دست بدهیم ؟ پس احساس امنیتی که او ! از کنار من بودن دارد ، چه می شود ؟ هیچ فکر کرده ایم که ممکن است آن رمز و راز و آن زیبایی در انتقال احساسات جایش را به شکافی ابدی بدهد و همه چیز درهاله ای از ابهام و چرایی فرو رود ؟
کاش کمی بیشتر و بهتر به او ! بیاندیشیم...

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

مومن...

تو بگو این پایان ماست
تو بگو سبز ، زرد می شود
بی شک !
اصلا بگو :
" ایران زباله دان ِ... "
...
من که هنوز اینجایم ،
ایستاده ام...
اگر جهانی ، نمای بیرونی کهریزک است
باشد ،
ایران نمای درونی آن.
...
فقط فراموش نکن ،
من هنووووووز اینجایم ،
ایستاده !!!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کاش بهتر بیاندیشیم...

بله ،
ازدواج موقت ، نه قانون چند همسری...

مجبور به بچه دار شدن نیستی ، مجبور به زندگی زیر یک سقف هم نیستی ، می توانی هر شغلی دوست داشتی انجام دهی ، تا هر زمان که خواستی درس بخوانی ، تحت امرونهی یک شخص (مرد ) نیستی ، اصلا بد نیست ، خیلی هم خوب است ،اما...
اما یه شرط آنکه حمایت قانون را به همراه داشته باشد. یعنی اگر حرف حاملگی و بچه دار شدن به میان آمد ، مرد زیر همه چیز نزند و زن از آنی که هست بیچاره و تنها تر نشود...
یعنی خیلی خوب می شود اگر با فرهنگ اجتماعی و خانوادگی ما ایرانیها پذیرفته شود. مگر نه اینکه دختران و پسران به دلیل نیازهای انسانی و احساسی وعقلانی خود به سمت ایجاد رابطه پیش می روند و... اما به دلیل نداشتن حمایت و امنیت و مخالفت های ناشی از نادانی و نا آگاهی خانواده ها و اجتماعی به سمت غلط روابطشان رانده می شوند ؟

اما در این بین هستند آنانی که نه به داشتن یک همسر و همراه راضی اند ، که از روی بی تعهدی نسبت به یک زندگی ، ساختار یک اجتماع کوچک را نابود می کنند.... که بدون این قوانین هم به نیازهایشان خواهند رسید !!!

با این قانون شاید کمی به سمت آزادی و امنیت در انتخاب تصمیم گیری برای شروع یک زندگی مشترک برسیم... هرچند که حمایت خانواده ها و تکامل فکری و فرهنگی ما برای رسیدن به آن نقطه مهمترین شرط می باشد...

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

نه ، من گنجشک نیستم.

... دوستی داشتم که صوفی بود. البته نه از اونهایی که صبح تا شب هو هو می کنند و ذکر می گن. اما خب یه جورایی صوفی بود. یعنی روحش صوفی بود. اسمش...اسمش...اسمش خاطرم نیست. می گفت مرگ عینهو لولوی سر خرمن می مونه. می گفت مرگ رو درست کرده اند تا باهاش ما رو بترسونند. عین لولوی سر خرمن که واسه ترسوندن گنجشکها درست می کنند. خوب ، مگه تو گنجشکی ؟ گنجشکی ؟...

من گنجشک نیستم / مصطفی مستور / نشر کاروان

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

هر روز تنهاتر می شوم. سرم در لاک نکبتی که اسمش را زندگی گذاشته اند فروتر می رود.
درست زمانی که یاس به جای ایمان بر بودنم سایه افکنده کارهای عجیبی از من ناشناخته ام سر می زند ، اسم کارگاهم را گذاشته ام گردون ، دلم می خواهد بچه دار شوم ، دوست دارم خانه ای داشته باشم با حیاط ، نه یک آپارتمان چهار دیواری ، درست زمانی که همه از جنگی دیگر سخن می گویند........

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

وقتی نابودیشان آرزویمان شد

پشت این کامپیوتر لعنتی می نشینم و خبر می خوانم... خبر آنان که در بندند ، آنان که فرار کردند ، آنان که منتظرند ، آنان که همه زندگی شان به پای انسانیتشان به باد رفت... و فقط گریه می کنم ، گریه می کنم وقتی نمی توانم کار دیگری بکنم ، و می اندیشم که آنان که شکنجه می شوند شاید صدایشان بلند تر بود ، آن روزها...

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

برداشتهای شخصی از چند فیلم خوب

به پیشنهاد یکی از دوستان خوبم از این به بعد هر فیلمی رو که می بینم در موردش می نویسم برداشتم رو ، احساسم رو حتی یک جمله !!!
طی سه روز گذشته این چهار فیلم رو دیدم :
شیرین / کیارستمی/ با وجود نقدهای زیادی که در مورد این فیلم شده و برداشتها و سلیقه های متفاوت ، من تا آخرین صحنه این فیلم رو با علاقه نگاه کردم و این تماشا برای من تجربه جالبی بود و به IIIII نفر دیگر از کسانی که دوست داشتم ، دادم تا اونها هم تجربه کنند و معتقدم باید خیلی چیزها رو در زندگی تجربه کرد ، مخصوصا اگر این تجربه متعلق به کارگردان خوب کشورمان کیارستمی هم باشد.
هم دلم می خواست داستان فبلم رو که خسرو شیرین / شیرین و فرهاد نظامی گنجوی بود و انگار از رادیو پخش می شه رو تا آخر گوش کنم و هم برام جالب بود عکس العمل های بازیگران زن سینمای ایران و جهان رو نسبت به این روایت ببینم. جالب اینجاست ، با وجودی که در بعضی صحنه ها که یکی از بازیگران زن رو نشون می داد ، مثلا همایون ارشادی یا رحمانیان هم حضور دارند ولی انگار اصلا قرار نیست نماشاچی های مرد در این فیلم هیچ واکنشی نشون بدهند و ما باید داستان رو از نگاه زنان ببینیم... به هر حال برای من دیدنش جالب بود.

Dancer in the dark / لارس فن تریه
فقط می تونم بگم اونقدر این فیلم شاهکار و اثر گذاره که بلافاصله IIII نسخه ازاون تکثیر کردم و دیدنش رو با هیجان پیشنهاد دادم و هنوز هم از دیدنش سرشار از یه جور احساس عجیب هستم.

Don't tell / فیلم ایتالیایی است و اسم کارگردانش رو هم نمی دونم
اما داستان در باره خواهر و برادری ست که پدرشان در دوران کودکی آنها بیمار بوده و شبها به جسم کوچک و کودکانه شان تجاوز می کرده و اکنون آنها در ایجاد ارتباط با خانواده هاشان دچار مشکل هستند و البته در نهایت این روابط به درستی سرانجام می یابد...


Stay / مارک فارستر
جریان یک روانپزشک و بیمارش رو نشون می ده که در طول فیلم احساس می کنی این خود روانپزشک ِ که ممکن ِ دچار توهم شده باشه... اما دیالوگ های قشنگی داره. یکی ، دو صحنه اول فیلم وقتی حلقه رو تو دست فاستر روانپزشک دیدم فکر کردم دوست دخترش اون رو گذاشته و رفته اما همه چیز کاملا عکس برداشت من بود. اینطور بگم که فیلم از پایان شروع شد و با آغاز خاتمه یافت.


۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

به سبزي سي سالگي ، به طعم گس بلوغ

وقتي نه ملتي
كه جهاني سبز مي شود
به ستايش انسانيت
وقتي زندانها آباد مي شوند
به ميزباني انديشه هاي راستين
وقتي بزرگ شديم همگام يكديگر
و قد كشيديم با درختان كنار خيابانها
حالا كه نوروز ثبت جهاني شد
و ايراني فرياد سبزآزادي سر داد
من هم سي ساله مي شوم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست...

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان ، که ما را عید نیست !
گفتن لفظ « مبارک باد » طوطی در قفس
شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر به زیر پر از آن دارم که با من این زمان
دیگر آن مرغ غزلخوانی که می نالید ، نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت ، غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
بی گناهی گر به زندان مرد ، با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم ، گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست !
صحبت عفو عمومی ، راست باشد یا دروغ
هر چه باشد ، از حوادث ، « فرخی » نومید نیست
فرخی یزدی
نوروز 1318

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

دهان من تلخ است یا طعم انسانیت ؟

حرفهایی هست که نمی توان به کسی گفت ، خب می شود راز
جاهایی هست که هیچ کس با تو نیست ، پس همیشه تنهایی
زخم هایی هست که هرگز درمان نمی شوند ، می شود چرک
رنگ هایی که هیچ گاه به سبز نمی گرایند ، من بهشان می گویم ننگ !

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

22/11/88


حالیا !

معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی ؟!

تو چرا اینهمه دلتنگ شدی ؟!

باز کن پنجره را...

و بهاران را باور کن... !!!


حمید مصدق

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

اشک های دردآور ، دودهای عاشقانه

همیشه می دانستم که سیگار بد است
سلامتی ام را تهدید می کند
نفس کشیدن برایم دشوار می شود
از سیگار بیزارم
و فکر می کنم
سیگاری ها بسیار خودخواه اند
اما...
با اینهمه
من سیگار را دوست دارم
وقتی که اشک آور می زنند
و سیگاری ها...
وقتی دودشان را عاشقانه
به صورتم پرتاب می کنند

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

اعدام کردند...


گرگ ، شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است


گروس عبدالملکیان

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

...نهان باید


این جایی که من هستم ، پی ِ بنایش را خود ریخته ام و آنچه را که ندارم و در تمنایش به هر سو سر می گردانم ، خود از دست داده ام. پس یا سکوت کن و نظاره گر باش ، یا بکن خویش را از این دیوار و رها شو. از هر چه ، هر کس ، هر جا...

یکی از دست نوشته های سال 1385
الان هم دقیقا همین احساس رو تجربه می کنم شاید کمی تلخ تر...

" احساس خوبی نیست
حسی که من دارم
طعم نفرت
...
تلخ نیست
مثل آب بی طعم نیست
حس بی حسی
مثل بیزاری
... "

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

تقدیم به خودم با خطی خوش و دلی سبز

هیچیم ،
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالمهای دیگر هم
یعنی چه ؟ پس اهل کجا هستید ؟
از عالم هیچیم و چیزی کم...

م.امید

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

يا خيالات را بايد سرود نیک ، یا از واقعیات نوشت تلخ

سکوت را در کجای این جهان تلخ می شود یافت جز در حضور او. تنها در معبر باد که ناگفته هایت را با خود می برد آنسوی لحظه.
کسان زیادی داشتم دورانی خوب و دور. تنهایم حالا. برای ساعاتی قدم زدن ، نمایشگاه و تاتری دیدن ، حتی سبز شدن و فریاد عدالت سردادن ، شاید نیاز به همراهی باشد.
گاهی آدم دلش می گیرد اما دیگر یارای یافتنم نیست. تنها نظاره می کنم.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

سكوت = فرياد

زبانم بند آمده است. خدا چه آسان احساسات خویش را در بازی انوار آفتاب و ابرهای تکه تکه آسمان نشین نشان مان می دهد و ما در ساختمان های سیمانی.
انسانها با خواسته هاشان نه خویشتن که یکدیگر را رنج می دهند و ما از این رنج لذت می بریم. ما لذت می بریم که به ما ظلم کنند و سپس ما علیه بیدادشان فریاد بزنیم " آزادی ، برابری ، صلح ، زندگی ..."
دوست دارم بدانید دور نیست آن روزی که فریاد زنانه مرا میشنوید که می گویم " من انسانم ، من یک زن هستم " نه می خواهم در مقابل تعظیم ام کنید ، نه در نکویی وصفم. و نه می گذارم به سویم سنگ حماقت و شهوت پرتاب کنید. آدمیت آن است که همگام و دوشادوش من گام برداری...
من ! زن تو ، دختر تو ، خواهر تو ، مادر تو ، مولد تو هستم. جهانی به دستهای من شکل می گیرد. من زندگی را به دوش می کشم... پس با من یکی باش !