۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

دهان بند سبز

دیشب
و تمامی شبهای ظلم ، فریادم را شنیدی !؟
آرام بود و سبز ،
زیر لب و در دلم ، با تو فریاد می زدم :
" الله و اکبر "

تکرار می شویم

قلم در دستم نمی چرخد
کلمه به خاطر نمی آید
و او
در افق آرزوهایم
به رقص بر نمی خیزد
جابجایی اجسام
افکار نامفهومم را شکل می دهد
حالا
لحظه ها بی وقفه امانم نمی دهند
من تلخ می گذرم
و تو در پی تعبیر احساسی
18/07/1385

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

ما بسیاریم... به سان جنگلهای سبز جهان

به تلفن بانک ملت زنگ زدم موجودی بگیرم کلا قطع بود ، به جای اینکه اون خانم همیشگی بگه " به نام خدا، تلفن بانک بانک ملت... " یه خانم دیگه گفت " ...تا اطلاع ثانوی... "
مجبور شدم به خود شعبه زنگ بزنم. به آقاهه کارمند بانک می گم " تلفن بانکتون قطعه کاملا " می گه " آخه خانمه رفته تظاهرات " من هم چون نمی دونستم کدوم وریه گفتم " پس مسوولیتش رو سپرده به شما ؟! " می گه " آره خب به هر حال باید یه جوری بگم که طرفدار جنبش سبزم " گفتم پس اون خانمه کدوم وریه ؟ " گفت " اون احمدی نژادیه ، امروز رفته تظاهرات... خدا لعنتشون کنه..."
خلاصه سر صبحی از این گفت و شنود کلی انرژی گرفتم...

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

می جنگیم با هم ، تنها گریه می کنیم

ای مرد ایرانی
با توام ، خوب گوش کن
من همان زنی هستم
که عاشورای 88
دوشادوش تو
فریاد زدم
کتک خوردم
کشته شدم و
دوباره برخاستم.
در خواستن آزادی و انسانیتم
مرا با تو
هیچ فرقی نیست.
پس سنگسار نگاه مردانه ات را
از حضور زنانه ام بردار
...
با من بیا ،
تو را خواهم بخشید.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

و اینک زمستان...


نگاه کن
من آن زنی هستم
که قرنهاست
با تو ای مرد ایرانی
پیمان ابدی بسته ام
و ماههاست همصدا با تو
حقیقت را فریاد می زنم
تمام عمر پاییز
سبزمانده ام
از بلند ترین و تاریک ترین شب سال
نهراسیدم
و اینک
زمستان را
و سرما را
با غرور زنانه ام ایستاده ام
با اینهمه
....
*این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
...
* فروغ فرخزاد

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

به بهانه شب یلدای 1388




این هیات سبز ترین هیاتی ست که امسال دیده ام. گره های سبزتان همه گشوده باد... به اندیشه سبز تمام آنان که در بندند ، به خون سبز تمام شهیدان راه حقیقت ، به آزادگی و پاکی حسین.... محرمتان به این بلند ترین شب سال سبزترین باد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

حسین یعنی سبز سبز سبز

لبیک با الله
لبیک با خمینی
لبیک با خامنه ای
لبیک با حسین است !!!
...
ای خاک بر سرتون ، بدبخت های چشم و دل کور ، آخه شماها دیگه از کدوم جهنمی سر درآوردین ، که خدا رو به خلق خودش می فروشین... بیچاره اون حسینی که دست شما افتاده...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

هميشه با تو حرف می زنم

نامه هایی نوشته ام که به بی نشانی تو می فرستمشان. تازگی ها فهمیده ام لذت زیادی دارد وقتی دستانت را می گیری. منظورم دستهای خودت است. دستهای خودم را می گویم. یعنی این یکی ، آن یکی را می گیرد. محکم و مهربان. زمانی ناخودآگاه این کار را می کنی که کسی نیست دستان تو را بفشارد.
با اینکه دوست دارم خیلی دورها ، دور از روزگار و ذهن های شلوغ زندگی کنم ، دور از خواستنهای همیشگی و پایان ناپذیر ، با این وجود 8 گیگابایت حافظه می تواند چیز خوبی باشد برای اینکه تمامی آهنگها و صداهای خوب و پر خاطره و دوست داشتنی ات را با خود ببری ببری.....آنسوی لحظه.
نگران نباش. نگران نباشیم. ما حضور داریم. من باور دارم وقتی به کسی می اندیشم ، در ذهن او هستم. پس چگونه است که گاهی تا به کسی فکر می کنی ، یا خودش ، یا صدایش و یا خط و خبری از او می رسد ؟! پس ما در تمام لحظات یکدیگر هستیم ، از هم عبور می کنیم. ما زندگان زمینی همین سوی لحظه و آن مردگان آسمانی آن سوی لحظه. می توانی ببینی ؟!
فقط می نویسم تا اکنون ام را فراموش نکنم.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

به بهانه آمدن و بودن شاملو....

باز امروز اومد گفت : " باید آخر این هفته یک تحقیق برای کلاس ادبیاتش ارائه بده ، ناسلامتی دانشجوی ترم اول رشته روابط عمومی ِ .
از من نظر می خواست و اصرار داشت که استادشون اونها رو در انتخاب هر موضوعی آزاد گذاشته. گفتم درست ، اما به هر حال باید یه ربطی به موضوع کلاست داشته باشه یا نه ؟! می گفت : " می خوام راجع با اسلام و مسیحیت تحقیق کنم. "
عصبانی شده بودم ، آخه این به کجای درست ربط داره و خلاصه.....
یهو به ذهنم رسید چون سالروز تولد شاملو بود ازش پرسیدم : " شاملو رو که می شناسی ؟! "
گفت : " نه ! کی هست ؟ "...........................................................................
.......................................................................................
...........................................................................
.............................................................

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

چیزهایی که این روزها فکرم را پر کرده اند

وقتی می خواهی پول زور بگیری ، مجبوری مال حرام بخوری.
دوستی بیمارگونه !
پایان راه عدالت خواهی چه می تواند باشد ؟
آیا انار در خواب می تواند نشانه آزادی باشد ؟

انار آزادی...


دیشب خواب دیدم جایی هستم شبیه کویر با تپه های بلند شنی. دو انار دستم بود. سطح تپه ها فرشهای دستباف قرمز پهن بود. من سعی داشتم با بالا رفتن از آن تپه ها خودم را نجات دهم اما آدمیانی بودند سیاه پوش که با کشیدن فرشها باعث پرت شدن من می شدند. یکی از انارها را از من گرفتند و پاره اش کردند ، اما من تمام سعی ام این بود که آن انار دیگر را نجات دهم. در خواب می دانستم که آن انار ، نشان آزادی ست. با وحشت از خواب پریدم ولی برایم بسیار جالب بود.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

انسانم !

آسمان تا وقتی بالای سر ماست ،
پرکشیدنی ست
زمین دلایل زیادی دارد ،
که زیر پای ما باشد.
مهتاب به واسطه آفتاب
به شب معنا می دهد
آب هست تا باران بیاید
خاک زمین از آن ِ تن ماست
باد می آید تا برگی را بلرزاند
و شعله می کشد آتش
در اثبات وجود خدا.
من اگر جای خویشتن باشم
انسانم !

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

...دل ِ درد

کودکانی که امروز می شناسم
قرار بازیهاشان سر چهارراه یخ بستگی
نه با فرفره
نه با تیله های رنگی
...
هوای تنفسشان
آنفولانزای خوکی ست
دل آرزوهاشان ، آیینه ای به رنگ شب
به رنگ فراموشی ست
...
با اینهمه
از التماس فال حافظی بی تاب
روی می گردانم

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

رنگ عبور

می خواهم حرفی بزنم تا همه درونم برایت روشن شود. آنقدر گویا باشد که بگذاری مرا و بگذری ، از هر آنچه که خواسته بودی ، ساخته بودی و آرزو می کردی.
چگونه می شود گفت که آدمی ، آدم دیگری را می شناسد ؟! هیچگاه اتفاق نمی افتد. همیشه می توانی منتظر پرده ای جدید از یک نمایش تلخ باشی.
غمگین که می شوم ، سکوت بهترین و قشنگ ترین عکس العملی است که می توانم نشان دهم. پس دیگر از من مپرس از چه ! ساکتم. بدان اگر در بین دیگران ناگهان سکوت اختیار می کنم ، حتما به دلیلی ! دلم گرفته است.
امروز که بین همه عابران پیاده ایستاده بودم تا چراغ سبز شود ، می اندیشیدم که "سبز" رنگی ست که اجازه عبور می دهد. رنگی برای تایید کاری که می توانی و می خواهی ! انجام دهی. برای بیان و خواستن مطالبات اجتماعی مان رنگ خوبی را انتخاب کرده ایم. و این اصلا ! تمام ماجرا نیست !!!
.............................................
هیوا مسیح / من از دنیای بی کودک می ترسم
می دانی ، باید راحت زندگی کرده باشی تا حرفهای شیرین بزنی ، اگر نه دنیا آنقدر تلخ است که رویای کودکی و نامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند...
...! مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچکترین چیزها ، که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند. اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است...کسی چه می داند به سر آدم چه می آید...

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

هوایت...

این روزها چه یادت می کنم ! این روزها که حتی باران هم بوی غربت می دهد. این روزها که عطر باروت در فضاست. صدای فریاد ، آشناترین موسیقی و دستهای مهربان به مشت نفرت بدل شده اند.
هیچگاه از یاد نمی برم که چگونه شبی میهمان خوابم شدی ، ناگهان ، بی سر بی صدا ، و آنگونه مرا از پر کشیدنت آگاه کردی ، که فهمیدم آنجا ، تا همیشه در انتظارم خواهی ماند.
این روزهای تلخ اگر بی عشق بگذرد...
لیکن کسی هست که همیشه تنهاست. بگذار و بگذر...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من و توهم پس از 30 سال

می اندیشیدم در هاله ای از نور زندگی می کنم
لیک می بینم که در حجمی از دود مانده ام
.
.
.
اسپند
دود
کرده اند

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

تنها ، آرام و سنگین می مانم !

دیشب خواب دیدم مردانی با شوک الکتریکی مرا زده اند ، پاهایم تا همیشه کبود ماند.
امروز خواب من چه تلخ ! تعبیر شده است...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

کلماتی که دوست دارم

شمعدانی گلدان پشت پنجره
که قرمز شود ،
عشق
همین اطراف پرسه می زند.
پاییز
گنجشکان باران خورده
فوج فوج
به حیاط بی خانمان ها
قلبشان می تپد.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

13 آبان

ممکن است باران بیاید
آنقدر تند که خیس شوم
آنقدر خیس که بی شک سرما بخورم
ممکن است خیلیها نگرانم شوند
مثلا مادرم
و اینکه اتفاقی برایم بافتد
هیچ دلم نمی خواهد اما
غیر ممکن هم نیست
راستش...
حتی مجبورم دروغ بگویم
اصلا فکر نکن که نمی ترسم
انسانم و ترس
عنصر مهمی از احساسات من است
.
.
.
اما...
بی تردید حضور خواهم داشت
همراه دیگران
نیازی به نشان سبز ندارم
می دانی که حضورم سبز است
نگرانم اما خواهم رفت
و می مانم تا همیشه

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

و سرانجام آزادی

من امروز
می توانم به آزادی بیاندیشم
.
تصویر می کنم موهای رهایم را
در باد
پستان های زنی را تقدیس کن
که کودکان فردا را شیر می دهد
و آزادگی را سیر می کند
من
به مردی فکر می کنم
که سربلندی به خانه خواهد برد
و دستهای تو
در دفاع تن سنگسار من

وه چه زیبا...

ماه را
میله های پنجره ام تکه تکه کرده اند
تا این تنها من نباشم
که تکه تکه می خوابم
وحید حسینی

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

...

بی هیچ نامی ،
می آیی ،
اما تمام نامهای جهان
با توست !
وقت غروب
نامت
دلتنگی ست !
وقتی شبها چو روح عریان
می آیی ،
نام تو وسوسه است !

فرید میرخانی از دوستان خوب من دو سال پیش این شعر ! زیبا رو برام اس ام اس کرد و من هنوز هم نگهش داشتم.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

محل امن عشق

وقتی کسی را به اَمان خدا می سپاری که دیگر جای نگرانی ندارد. خیالت راحت ، جایش امن است. برو و به زندگیت برس.

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

مارمولک ایثارگر

در صفحه يک از شماره 312 خبرنامه موسسه تحقيقات جنگل ها و مراتع کشور، حکايتي پندآموز از رخدادي عجيب درج شده که حتي اگر اغراق آميز و نامحتمل هم باشد، حاوي پيام و زنهار ارزشمندي به آدميان است.ماجرا از اين قرار بود که يکي از شهروندان ژاپني پس از ديدن ميخي که بر بدن يک مارمولک فرورفته سخت حيرت زده و ناراحت مي شود. او بعد از آنکه تصميم به تخريب ديوار قديمي منزل و بازسازي آن کرده بود، اين مارمولک دردمند را بر سينه ديوار مي بيند و بسيار حيرت مي کند، چرا که چندين سال از زدن آن ميخ به ديوار مي گذشت و در تمام اين زمان طولاني، جاندار بي گناه نه تنها اين درد را تحمل کرده بود، بلکه همچنان زنده مانده و مرگ را به چالش کشيده بود، اما چگونه؟، مگر مي شود مارمولکي که حرکت نمي کند و اسير شده است، بتواند غذاي مورد نيازش را براي 10 سال تامين سازد. آن ژاپني نيز، کارش را تعطيل کرده و غرق در حيرت به مشاهده مارمولک و کشف راز ماندگاري و بقايش مي پردازد که ناگهان صحنه شگفت انگيز ديگري را مي بيند. او مارمولک ديگري را مشاهده مي کند که با دهاني پر از غذا به مارمولک اسير نزديک شده و بدين ترتيب او را تغذيه مي کرده است،آن مرد با خود مي گويد؛ «اگر موجودي به اين کوچکي مي تواند عشق به اين بزرگي را با خود حمل کرده و بپروراند و سال ها، ايثارگرانه عشقش را نثار يک همنوع کند، ما انسان ها از چه ظرفيت بزرگي براي مهرورزي و نيکوخصالي برخوردار هستيم و تا چه حد مي توانيم عاشق باشيم.»

...

من می روم. سرانجام روزی از اینجا رها می شوم و تنها سفرم را آغاز می کنم.
بی مکان و زمان ، در پی اندیشه ای شاید ، بی ترس از تشنگی ، دوری ، گم شدن ، تنهایی و مرگ.
حالا هنوز پاهایم به ریشه های زمین گره خورده است. حالا هنوز بار وابستگی و تعهد آنقدر سنگین است که نمی توانم کوله بار سفر را ببندم.
..........
ما خویش را تکثیر می کنیم. به این فکر می کنم که انسانها همیشه دوست داشته اند تکه ای از وجودشان را بین دستها بگیرند و خویش را تماشا کنند. وقتی ما بزرگ می شویم لحظه تولد و دوران کودکی مان را فراموش می کنیم. و این دلیل تکثیر شدن ماست. اگر اینگونه هم نبود شاید آدم و حوا به بهشت بازمی گشتند.
حالا من نیز می خواهم ذره ای از وجودم را به دنیای بیرون هدیه کنم. خودخواهی بزرگی ست که خداوند در ما نهاده است. کاش می شد گذشت و این آتش بیشتر خواستن را خاکستر کرد.
می ترسم. با کودکی که قرار است از من زاده شود ، گره ها کورتر می شوند و من ماندنی تر.
به راستی تا زمانی که او را در خود دارم ، به تمامی مال است. او می تواند تا همیشه با من باشد. می می توانم تا همیشه با او سفر کنم و هیچوقت تنها نباشم. خدا هم که با ماست.

خاطره ها

اگر یک شب تو را در خواب بینُم
به دریا نقشی از مهتاب بینُم
دوباره بینُمت خندون بیایی
دوباره سینه رو بی تاب بینم
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت
اگر یک شب تو برگردی دوباره
به گیسویت می افشونُم ستاره
نمی دونی مگه ای نازنینُم
دلُم هر روز و شب در انتظاره
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت
به تو گویُم بیا ای نازنینُم
که با مُژگون ز پایت خار چینُم
گل عمر منُ باد خزون برد
گل ناز منی داغت نبینُم
بیا بار سفر بندیم از این دشت
زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت
که دورون جدایی دیر بگذشت

خواننده : محمد نوری / شیفته آهنگ : گردونه

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

همه جانبه

نه اشتباه نكن
حالا شاید
آتشفشانی باشم آرام
لیکن وقت بیدار شدنم
جهانیان به لرزه میافتند

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

بالاخره هر آغازی /فقط ادامه‌ای ست /و کتابِ حوادث /همیشه از نیمه‌ی آن باز می شود

بگذار بی تاب بمانم همانند سبزه ای هرز برای سرکشیدن از زمین
مرا بگذار تا خیال کودکی ببافم با رشته هایی که مرا به زمانهای دور ، خیلی دور پیوند می دهند
کاش بشود کوله ای از تمنای تو را بر پشت گیرم و سفر کنم ، من به راستی می خواهم سفر کنم. بی تعلق جایی
حالا به نقطه ای رسیده ام که می توانم سردرگمی ام را فریاد کنم بی ترس چشمی و گوشی
عشق باید هر لحظه جاری باشد ، مانند خون
اگر بمانم حتما برای توست ، وگر نباشی بی تردید سفر خواهم کرد.
دلم آشوب است ، دستها و پاهایم دسیسه کرده اند. آبستنم گویی

"دارند مرا می برند / روی خاک خوب برایت / اثر دستهای من جاودانه است"

باید عاشق باشم
می دانم چه می خواهم
نگاهی که زیر نفوذ اش تاب نیاورم
مادربزرگها هم گفته اند
" زنی هرزه باش
آن هنگام که مردی را به بستر می کشانی "
می دانم چه می خواهم
مردی و کودکی از پی اش
و عشق
که تویی به تمامی.
می دانم چه می خواهم
باید رها باشم.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

از همه جا

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا / الهام دارچینیان
من ابتدا جذب عنوان کتاب ، سپس درگیر داستانهای جذابترش شدم.
حالا می بینم همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد !
....................
تنها خیانت نکردن کافی نیست ، چشم بستن بر خیانت دیگران هم می تواند به همین معنی باشد.
فقط زن بودن کافی ست تا خدایان را حتی ، شیفته کنی. باید زن باشی تا بفهمی.
.....................
خوشا به حال درختان که شاهدان همیشگی اند. از آن زمان که کودکی تاب اش را به شاخه هاشان آویزان می کند ، هنگام عاشقی نام معشوق اش را بر تنه قطور درخت حک می کند و آن زمان که به کهنسالی رسید زیر سایه پر هیبت اش می آرامد. آری درختان گواه بر گذار عمر آدمیان اند.

دیروز و امروز

جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است.
** اگر جانبازی جوانان ایران نباشد نیروی دهها نادرهم به جایی نخواهد رسید.
شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است.
کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز هم خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد. این آرزوی همه عمر من بوده است.
برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم ، بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم.
کیست که نداند مردان بزرگ از درون کاخهای فروریخته به قصد انتقام بیرون می آیند. انتقام از خراب کننده و ندای درونم می گفت برخیز! ایران تو را فراخوانده است و...برخاستم.
سخنانی از نادر شاه افشار

** وقتی این جمله را از نادر شاه خواندم ، به یاد نظریه تعدادی از هموطنان عزیزم افتادم که سعی نمی کنند افق آزادی اندیشی و پیروزی دیدشان را کمی گسترش دهند و عقیده دارند که درست است که این ملت بنا به مناسبتهایی دور هم جمع می شوند و تظاهرات می کنند ، که البته خود ایشان هم از همین ملتند اما اینگونه بی فایده است ، چرا که رهبری نیست تا این اعتراضات را هدایت کند و... و در ادامه معتقدند که باید ابر قدرتی از بیرون رهبری این ملت را به عهده بگیرد.
با احترامی که برای عقاید این ملت شریف مخصوصا سبز اندیشان قائل هستم آیا این کوته بینی و بد اندیشی یک ایرانی نمی تواند باشد وقتی نادر شاه آن زمان اینگونه می اندیشید !؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

ایران تلخ...

به پنجه های یخ کرده اعدامیان اوین ، به تل جنازه های شهید راه آزادی
به نو عروس ایرانی ، که عرب باکره اش می خواهد
به کودکان چهارراه یخ بستگی ، بی پناهی نگاه و دستهای کوچکشان
به عشق سنگسار شده زن تن فروش با ایمان
به قلب سرخ تمام هم میهنان آزاده و به سربندهای سبز بیگانگان حتی
اینجا هنوز ایران است.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

همه آنچه می خواهم

کلاویه های پیانو
امواج دریا را می نوازد
هنگام غروب
خاکی و خیس میشوم
با نگاه بی شرم ات

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

حرف آخر

شما صاحبان قدرت به دنبال چه هستید ؟ تاکنون حتما چهار صفحه تاریخ پادشاهان را خوانده اید ، که امسال از کتب درسی دانش آموزان حذفشان کرده اید.
آیا به راستی جهان حقیقی تان را پس از مرگ باور دارید و اینگونه می کنید ؟
خون مردمان را در شیشه های نوشابه کردن قدرت نمی آورد و همیشگی نیست.
شما را به خدایی که فکر می کنید می پرستید اش ، بیایید با هم صادق باشیم. عاقبت خوبی اصلا در انتظارتان نیست. چگونه می توان باورتان داشت به انسان بودن ؟

دست بردارید از این انسان کشی. بگذارید و بروید از این خاک خوب. یا به درستی و انسانیت رو کنید که همیشه فرصت هست.

خوب می دانید ملت شریف با آن شالهای سبز و غریو الله اکبر چه به روزتان خواهند آورد. اما دلشان بسیار غمگین و روحشان بسیار خسته تر است. هر چند به نظر دیر شده است ، با این حال تا دستان گره کرده سبزشان به خون سیاهتان آلوده نشده ، بگذارید و بروید. دور شوید.
هر چه دورتر ، دورتر... .

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

اول زمینی باش ، سپس بپر

امروز با یک حالت عجیبی دلم خواست نامه نگاری کنم. زمانی که داشتم یک نامه شرکتی را برای فرستادن آماده می کردم ، دچار این احساس خوب شدم.
فکر کردم که هیچگاه نامه نگاری نکردم. کسی را نداشتم که قلمم به خاطرش روی کاغذ بلغزد و یا هر روز بی تاب رسیدن پستچی مهربان و لمس دست خط زیبای غریب آشنایم باشم.
تصور باز کردن نامه ، خواندن کلمه به کلمه اش. حظ بردن. و نشستن و نوشتن. پاسخ را.

یکی دیگر از چیزهایی که دوست دارم همین جا بگویم این است که آنقدر که لازمم بود کودکی نکردم. عروسک بازی نکردم. کارتون تماشا نکردم. نه اینکه نداشتم یا نمی توانستم نه ، نمی دانم چرا ، به هر حال طبیعتم اینگونه شکل گرفته بود.

هیچگاه مانند همسن و سالهایم دوست پسری نداشتم. اگر بگویم آن زمان این کار را غلط می دانستم به من نمی خندید ؟ اینگونه بودم و شرایط هم در داشتن چنین عقیده ای یاریم می کرد.
اما حالا همه چیز عوض شده است. همه چیز در من عوض شده ، چرا که خودم بسیار تغییر کرده ام.
امروز 12 مهر ماه هفتمین سالگرد ازدواج من است. به خودم می بالم که هفت سال خوب را کنار همسرم زندگی کرده ام. احساس بلوغ می کنم. بلوغی که به اکنون من تعلق دارد.

اما فضاهای خالی گذشته ام همانند حباب های گل رُسی است که وقتی روی چرخ می گذاری اش ، و شروع می کنی به آمیختن با آن ، تازه می فهمی این حباب ها چقدر می تواند اسباب نگرانی ات از نتیجه کار باشد.

دیروز با دوستی صحبت می کردم. بعد از کلی بحث و مشورت آخرش چیزی به من گفت که تا الان ذهنم را پر کرده است. گفت که من روی زمین به دنبال چیزی هستم که نمی دانم چیست. باید پیدایش کنم و دیگر از راه به بیراه نروم. و چیزهایی از دست... .

نمی خواهم نظری بر نظرش بیا فزایم اینجا ، فقط بگویم اش که من گم کرده ام را یافته ام ، نه اینکه به دست اش آورده باشم که دست نیافتنی و والا ست.
و می اندیشم که تا کَسی پاهایش روی زمین سفت قرص نباشد ، نمی تواند سبک بپرد. تا به لذت و خواسته این دنیا سیراب نشود نمی تواند دل بکند. هر کس را راهی و هر راه مرامی دارد.

مبارک باد هفتمین عاشقانه ما

دوازدهم مهر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و یک ،
دوازدهم مهر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت
هفت سال گذشت
ما عشق ورزیدیم
ما بزرگ شدیم
ما بسیار تغییر کردیم
...
عدد هفت را همیشه دوست داشته ام ، باور دارم حالا که هفتمین خوان زندگی را گذراندیم ، سالی سخت اما پر از تغییر پیش رو خواهیم داشت.
می توانیم به تعداد دوازدهم مهر ماه تمام تقویم های جهان شاد و خوشبخت باشیم.
دوستت دارم مهربان من!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

دعوای عاشقانه

پاها به دستهایم لگد می زنند
در چرخش گردون
دستها ، پاهایم را نوازش می کنند
در جاودانگی تو

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

گاه ِ انتظار ، کلاغی غار غار می کند

آسمان بارید
ما سبز شدیم
سبک چون بادبادک
........................
این همه سبز
تا دیروز فقط رنگ بود
حالا که یک اندیشه شد ،
...
بی انصاف
بادکنک سبز را چرا گران کردی ؟