۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

من ، او هستم...

احساس می کنم دنیا رو به پایان است. به نظرم می رسد انسانها دارند زور آخرشان را می زنند. می ترسند آخرالزمان برسد و آنها هنوز خیلی کارهایی را که فکر می کنند باید ! بکنند را نکرده باشند وهمینطور حرفهای زیادی نوک زبانشان مانده باشد...
بنابراین کارهای بسیار عجیبی گاهی از ما سر می زند ، تا به حال پیش نیامده که فکرکنی چقدر برای خودت حتی ، عجیب شده ای ؟ و چقدر غیر قابل پیش بینی ؟ و دقیقا به همین خاطر هم هست که دائما در حال شُک شدن هستیم ، از رفتار و گفتار افراد مقابلمان ، آنها هم در مقابل ما البته.
اگر به فرض هم از همین الان ، زمان کمی برای زیستن داشته باشیم ، طبیعتا فرصت زیادی برای جبران آنچه پشت سر گذاشته ایم را نداریم ، نمی توانیم همه حرفهایی را که می خواستیم بگوییم را در یک جمله خلاصه کنیم و همه آنچه هستیم را آوار کنیم سر طرف مقابلمان و از طرفی همه احساس او ! را با جمله ای یا حرکتی ناپخته خط خطی کنیم.
اصلا چرا هر آنچه را که احساس می کنیم باید به زیان بیاوریم ؟ آیا او ! آمادگی پذیرش احساس یا منطق من را دارد ؟ آیا ممکن نیست همان فرصت گاهگاهی و کوتاه ِ با هم بودن را از دست بدهیم ؟ پس احساس امنیتی که او ! از کنار من بودن دارد ، چه می شود ؟ هیچ فکر کرده ایم که ممکن است آن رمز و راز و آن زیبایی در انتقال احساسات جایش را به شکافی ابدی بدهد و همه چیز درهاله ای از ابهام و چرایی فرو رود ؟
کاش کمی بیشتر و بهتر به او ! بیاندیشیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر