۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

...

هر روز تنهاتر می شوم. سرم در لاک نکبتی که اسمش را زندگی گذاشته اند فروتر می رود.
درست زمانی که یاس به جای ایمان بر بودنم سایه افکنده کارهای عجیبی از من ناشناخته ام سر می زند ، اسم کارگاهم را گذاشته ام گردون ، دلم می خواهد بچه دار شوم ، دوست دارم خانه ای داشته باشم با حیاط ، نه یک آپارتمان چهار دیواری ، درست زمانی که همه از جنگی دیگر سخن می گویند........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر