۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

هميشه با تو حرف می زنم

نامه هایی نوشته ام که به بی نشانی تو می فرستمشان. تازگی ها فهمیده ام لذت زیادی دارد وقتی دستانت را می گیری. منظورم دستهای خودت است. دستهای خودم را می گویم. یعنی این یکی ، آن یکی را می گیرد. محکم و مهربان. زمانی ناخودآگاه این کار را می کنی که کسی نیست دستان تو را بفشارد.
با اینکه دوست دارم خیلی دورها ، دور از روزگار و ذهن های شلوغ زندگی کنم ، دور از خواستنهای همیشگی و پایان ناپذیر ، با این وجود 8 گیگابایت حافظه می تواند چیز خوبی باشد برای اینکه تمامی آهنگها و صداهای خوب و پر خاطره و دوست داشتنی ات را با خود ببری ببری.....آنسوی لحظه.
نگران نباش. نگران نباشیم. ما حضور داریم. من باور دارم وقتی به کسی می اندیشم ، در ذهن او هستم. پس چگونه است که گاهی تا به کسی فکر می کنی ، یا خودش ، یا صدایش و یا خط و خبری از او می رسد ؟! پس ما در تمام لحظات یکدیگر هستیم ، از هم عبور می کنیم. ما زندگان زمینی همین سوی لحظه و آن مردگان آسمانی آن سوی لحظه. می توانی ببینی ؟!
فقط می نویسم تا اکنون ام را فراموش نکنم.

۱ نظر: