۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

بالاخره هر آغازی /فقط ادامه‌ای ست /و کتابِ حوادث /همیشه از نیمه‌ی آن باز می شود

بگذار بی تاب بمانم همانند سبزه ای هرز برای سرکشیدن از زمین
مرا بگذار تا خیال کودکی ببافم با رشته هایی که مرا به زمانهای دور ، خیلی دور پیوند می دهند
کاش بشود کوله ای از تمنای تو را بر پشت گیرم و سفر کنم ، من به راستی می خواهم سفر کنم. بی تعلق جایی
حالا به نقطه ای رسیده ام که می توانم سردرگمی ام را فریاد کنم بی ترس چشمی و گوشی
عشق باید هر لحظه جاری باشد ، مانند خون
اگر بمانم حتما برای توست ، وگر نباشی بی تردید سفر خواهم کرد.
دلم آشوب است ، دستها و پاهایم دسیسه کرده اند. آبستنم گویی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر