۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

...

من می روم. سرانجام روزی از اینجا رها می شوم و تنها سفرم را آغاز می کنم.
بی مکان و زمان ، در پی اندیشه ای شاید ، بی ترس از تشنگی ، دوری ، گم شدن ، تنهایی و مرگ.
حالا هنوز پاهایم به ریشه های زمین گره خورده است. حالا هنوز بار وابستگی و تعهد آنقدر سنگین است که نمی توانم کوله بار سفر را ببندم.
..........
ما خویش را تکثیر می کنیم. به این فکر می کنم که انسانها همیشه دوست داشته اند تکه ای از وجودشان را بین دستها بگیرند و خویش را تماشا کنند. وقتی ما بزرگ می شویم لحظه تولد و دوران کودکی مان را فراموش می کنیم. و این دلیل تکثیر شدن ماست. اگر اینگونه هم نبود شاید آدم و حوا به بهشت بازمی گشتند.
حالا من نیز می خواهم ذره ای از وجودم را به دنیای بیرون هدیه کنم. خودخواهی بزرگی ست که خداوند در ما نهاده است. کاش می شد گذشت و این آتش بیشتر خواستن را خاکستر کرد.
می ترسم. با کودکی که قرار است از من زاده شود ، گره ها کورتر می شوند و من ماندنی تر.
به راستی تا زمانی که او را در خود دارم ، به تمامی مال است. او می تواند تا همیشه با من باشد. می می توانم تا همیشه با او سفر کنم و هیچوقت تنها نباشم. خدا هم که با ماست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر